سلام من پری هستم 18 ساله.عکسم هم این بالاست!!!!!!!!
خب!وبلاگ قبلیم نمیدونم چرا حذف شد شاید چون عقاید و زندگی قبلی من حذف شد و...
مرحله جدیدی از زندگی شروع شد...
تاریکی شکل جدیدی به خودش گرفته...
بازنده شدن وارد مرحله جدیدی شده...
کینه و نفرت و نفرین و خون و بی اعتمادی و دود به پررنگ تر مرحله وارد شدن...
انگار یه نفرین شوم سوار یه اسب سیاه داره به تاریک ترین نقطه جنگل میتازه تا با شمشیر زهرآلود کینه همه این سفیدپوشهای نورانی و مقدس جنگل رو به ورطه نابودی بکشه و حکومت جدید آغاز شه...
زندگی من یه سرزمین یخ زده هست...یه جای دور...زوزه گرگها شغالها کفتارها...اثری از حیاط دیده نمیشه...همه جا تاریک...تاریکی مطلق...
لذت میبرم از این وادی که توش گیر کردم...
از این پوچی و بیهودگی لذت میبرم...
و خیانت...
خیانت یکی از مردابهای سرزمین زندگی من بود که حذف شد...
انگار حذف شد تا در آینده مثل یه گردباد ویرانگر برگرده و همه چیز رو نابود کنه...من عاشق چیزایی هستم که عذابم میدن...زجر و درد رو میپرستم...
خیییییییییییییلی ناامید و گوشه گیر و خجالتی...
دلم پر از نفرت و کینه و سیاهیه...
اینجا حرفامو میزنم...
این سیاهی و شومی یا برای همیشه از بین میره یا قوی تر میشه...
از آدما بدم میاد...
عصبی ام...
دوتاشخصیت مزخرف دارم...
یه دوست خیییییلی بد و ناباب هستم...
عاشق دود هستم...
از لذتهای زندگی بیزارم...
از بین پرنده ها جغد رو دوست دارم...
آره من خییییییییییییلی خل و چلم...
حالم از بارون و برف و ابر وآفتاب و درخت و آبشار و گنجشکا و عشق و علاقه و خانواده و محبت و اعتماد به هم میخوره...
بعضی وقتا عقیده های پانکی دارم...
بعضی وقتا از بدترین نقش اول های منفی فیلمای ترسناک هم بدتر میشم...
حدود یه سالی میشه که یه جنگ تمام عیار بر علیه منافع خودم شروع کردم...
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت...
دیوانه وار عاشق شعرهای فروغ هستم...
برای خودکشی آماده هستم و کافیه کوچکترین اتفاقی بیفته...
از خودم خییییییییلی میترسم...
تاحالا کارای خطرناک زیادی کردم اما متاسفانه هنوز راه زیادی مونده...
و این همه حرف منه...
و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده زمین و یاس ساده و غمناک آسمان.و ناتوانی این دستهای سیمانی...زمان گذشت و ساعت 4 بار نواخت...امروز روز اول دی ماه است.من راز فصلها را میدانم و حرف لحظه ها را میفهمم...نجات دهنده در گور خفته است...
و خاک...خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش...زمان گذشت و ساعت 4بار نواخت...در کوچه باد میاید...در کوچه باد میاید و این ابتدای ویرانیست
و من به جفت گیری گلها میاندیشم...به غنچه ها با ساقه های لاغر و کم خون...و این زمان خسته ملول...و مردی از کنار درختان خیس میگذرد...
مردی که رشته های آبی رگهایش مانند مارهای مرده از دوسوی گلوگاهش بالا خزیده اند...و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکند...
سلام...سلام...
و من به جفتگیری گلها میاندیشم در آستانه فصلی سرد...
در محفل عذای آینه ها...و اجتتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ...
و این غروب بارور شده از دانش سکوت...چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان صبور...سنگین...سرگردان...فرمان ایست داد؟چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست؟او هیچوقت زنده نبوده است...در کوچه باد میاید...در کوچه باد میاید...کلاغهای منفرد انزوا در باغهای پیر کسالت میچرخند...و نردبام چه ارتفاع حقیری دارد...آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها برده اند...و کنون دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خواست و گیسوان کودکیش را در آبهای جاری خواهد ریخت؟و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است در زیر پا لگد خواهد کرد؟ای یار ای یگانه ترین یار...چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند...
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد...
انگار از خطوط سبز تخیل بودند...
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند...انگار آن شعله بنفش که در ذهن پنجره ها میسوخت چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود...در کوچه باد میاید و این ابتدای ویرانیست...آنروز هم که دستهای تو ویران میشدند باد میامد...ستاره های عزیز ستاره های مقوایی عزیز وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان ایمان آورد؟ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجسادمان قضاوت خواهد کرد...من سردم است...من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد...ای یار ای یگانه ترین یار...آن شراب مگر چند ساله بود؟؟؟؟نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد...و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند...چرا همیشه مرا در ته دریا نگاه میداری؟من سردم است و از این گوشواره های صدف بیزارم...و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق و حشی جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند...خطوط را رها خواهم کرد و همچنین شمارش اعداد را...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود